معمولا میتونم بگم شبیه چی میمونه، ولی این بار نمیدونم. خیلی دلم تنگ میشه براش. مثل وقتی که میخوام سشوار رو روشن کنم، مثل وقتی که یه چیز خیلی خوشمزه میخورم یا وقتایی که به کارایی که هیچ وقت با هم نکردیم فکر میکنم. میدونی؟ یه دفه انگار همه چی بی معنی میشه و همه ی نقطه های مثبت زندگیم پودر میشه و من فقط یک واقعا بدبختم که یه بخش قشنگ و البته سخت زندگیش رو هم از دست داده. عزیزش رو از دست داده. عزیزی که اینقدری باهاش وقت نگذرونده، اونقدری که باید باهاش حرف نزده و اونقدری هم براش کاری نکرده.
آدم فکر میکنه سوگ باید اینطور کار کنه که خاطره های خوبت یادت بیاد. بعد خوشحال باشی که صرفا تجربه شون کردی و شانسش رو داشتی. بعد خاطره های بدت یادت بیاد و خوشحال باشی که تموم شدند. اما عزیزم شبیه این فکرها نیست. میدونی؟ خیلی غم انگیزه، بیشتر شبیه اینه که حسرتهات ابدی و واقعی باشن و مطمئن باشی هرگز اتفاق نمی افتند. اینکه یک نفری واقعا، واقعاِ واقعا، برای همیشه رفته، مثل خوره میفته توی قلبت و بزرگتر از همه چیز میشه، حتی توی ذهنت چیزها عوض میشن و فکر میکنی خاطره ی بدت میتونست خاطره ی قشنگی باشه، اگه کمتر اشتباه کرده بودی.
آدم فکر میکنه زمان که بگذره، دردها کمرنگ تر میشن. شاید هنوز اونقدری زمان نگذشته، اما عزیزم اصلا اینطوری نیست. زمان که میگذره چیز ها خالی تر به نظر میان. همه ی اتاق ها صدای خنده ش رو یادت میارن اما توی ذهنت صداش گم میشه و عطرش از روی لباس ها می پره و اینطوری هستی که اوه. بعدش آدم ها می خندند و می دوند و بند کفششون رو می بندند انگار که چیزی نشده.
فکر میکنم چرا وقتی خودش تموم شده، لحظه ای کم نمیشه فکر کردن بهش. چرا آدم متوقف میشه توی ساعت دوارده- یک روزی که داشته چایی دم میکرده و مونس میاد و بهش خبر میده بابا رفته و پاشو خونه رو جارو کن چون الان بقیه میان. و میدونی من چیکار کردم؟ احتمالا خونه رو جارو کردم. لباس سیاهم رو پوشیدم و رفتم نشستم تا مهمون بیاد، و تا امروز ادامه دادم. میدونی؟ این چیزها اصلا به قیافه من نمیاد. این چیزها به نظرم برام مثل خواب بد میمونه و من باورم نمیشه اونجا بودم. باورم نمیشه تنها کسی که واقعا به نظرم منو دوست داشت و ممکن بود هر کاری برام بکنه، منو ترک کرده. فکر میکنم میخوام از دلتنگی بمیرم.
فکر کنم دیگه بزرگ شده باشم، چون هر زمان میخوام از واقعیت فرار کنم هم توی تخیلم دیگه نقطهی امن دلخواهی پیدا نمیکنم و برمیگردم. عزیزم میزان درد واقعا زیاده اما با این وجود بالغ بودن زیباترین چیز در این جهانه. اینکه چیزها رو پذیرفتم، راستش همیشه خودم رو به طور رقتانگیزی بغل کردهام چون در غم غوطه ورم و سعی میکنم تصمیمهای درست و بزرگی که سالها قطعی نبود بگیرم تا زندگیم رو ادامه بدم و عمرم تموم بشه و برم. مچاله هستم ولی برای اولین بار در مدت زیادی از خودم خوشم میاد. فکر کردم اگه صبورتر باشم و زمان و پیر شدن در خدمتم باشه، غمهام زود به زود بهم برنمیگردند و وقتی برگشتند، شاید اینقدری یاغی نباشند. صرفا میترسم از پسش برنیام و مال این حرفها نباشم. خب من هرگز هم شبیه بقیه نبودم اونقدری، و زندگی بیشتری هم نکردم قبلا، طبیعیه ایدهای نداشته باشم عزیزم، یا اینکه شاید نه.
درباره این سایت